محل تبلیغات شما



هوا خیلی گرم شده.

دوتا از گلای باغچه گلاشون باز شدند. رز هستند.

کنار اتاقم یه شاخه گذاشتم برای نازی اوایل ازش استقبال نمیکرد چند بار گذاشتمش روی شاخه ها حالا خودش میره و میاد کلی هم پوستشونو کنده یکم اتاق کثیف شده ولی حال نازی خوشحاله و این عالیه! ناخوناش مثل قبل تیز نیستند. وقتی با پاهای کوچولوی سردش روی دستم یا سرم قدم میزنه خیلی حس خوبی میده. میگم قربون پاهای کوچولوت . مادر خانم میگه خدا شفات بده!

یه مورد جالب پسر بچه های ترسو بزرگ که میشند تبدیل میشند به مردای ترسو! قبلا فکر میکردم بر عکس خانوما هستند بزرگ میشند شجاع میشند. شب گذشته ساعت 2 بامداد با صدای وحشتناک خانواده خواهری بیدار میشند. بچه ها ترسیده بودند و کوچیکترینشون گریه میکرده خواهری که بارداره میخواد از اتاق بیرون بیاد ببینه صدای چیه! اما همسرش دستشو میگیره و نمیذاره بیرون بره میگه شاید باشه! خواهری میگه خودت برو بیرون ولی همسرش میگه مهم نیست حالا بعد میرم! خواهری دستشو میکشه میره بیرون و متوجه میشه یه قسمت از سقف خونه که نم داده بوده ریخته. بعدشم میره بچه ها رو اروم میکنه بعد همسرش از اتاق بیرون میاد! الان سئوال اینه خواهری چجوری این همه سال با یه مرد ترسو سر کرده؟! چجوری کنارش احساس امنیت داره؟!

برادر زادم سرماخورده شده تماس گرفته عمه بیا دیدنم من کرونا دارم یکم بهت بدم با هم بمیریم من تنهایی میترسم! میگم چرا من بیام؟ میگه اخه ما شبیه هم هستیم. یعنی عاشق این دلیل قانع کنندش شدم! چون شبیه هستیم باید با هم بمیریم.

دوتا خبر خوب دارم البته فعلا در حد حرفه وقتی عملی شد و اتفاق افتاد میام مینویسم. برای این دوتا خیلی خوشحالم اصلا حالم خیلی خوشه!


طالع

چرا با افكار عجیب و غریب و یأس آلود روحیه خود را ویران می سازی؟ باید همه این فكرهای مزاحم و بی خاصیت را بیرون ریخت و به جای آن شاخه ای از امید و عشق نشاند.

 

اگه میشد از این نا امیدی بی پایان خلاص شد که زندگی رویایی بود!

حوصلم خیلی خیلی زیاد سر رفته! زندگی تکراری و روزا و شبای کش دار و پوچی بی انتها!

کاش میشد یه جایی میبود میرفتی میگفتند 50 سال یا 10 سال از عمرت مونده بعد میگفتی 7 سال یا 40 سال یاهمشو میبخشم و از عمرت برمیداشتند میذاشتن روی عمر اونایی که نمیخوان بمیرند. اینجوری هم اونشخص راضی بود هم خودت.


دوشنبه نزدیک ظهر مامان بزرگ تماس گرفت و گفت پسر عموی مادر خانم رو آوردند مشهد و بیمارستان بستری هست و حالش خوب نیست و پسر بزرگش گفته به مادر خانم بگند که بره دیدنش ، مامان بزرگ گفت اگه میخوایند برید دیدنش اما مادر خانم نره بهتره بخاطر کرونا و الوده بودن محیط بیمارستان. مادر خانم چیزی به حضرت پدر نگفت و به منم گفت چیزی نگم و اصرار منم فایده نداشت. مادر خانم بیمار هست اما دیدن پسر عمویی که دار فوت میشه و پسرش خواسته که مادرخانم برای خداحافظی به دیدنش بره بنظرم مهم بود.

کسی چه میدونه موقع مرگ چه خواسته ای میتونه داشته باشه وگرنه قبلش اونو انجام میداد! اخرین درخواستها رو مگه میشه راحت رد کرد مگه میشه یه گوشه از ذهنت نمونه و روحتو آزار نده!

سشنبه صبح ساعت 7 تلفن زنگ خورد معمولا اون ساعت برای کارهای مهم یا خبرهای بد تماس گرفته میشه با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ولی از جام ت نخوردم. از صحبتهای مادر خانم شنیدم که میگفت کی؟ . خدا بیامرزش . راحت شد . مادر خانم با حضرت پدر تماس گرفت و گفت دوستش فوت کرده! ساعت 8 صبح دایی تماس گرفت و گفت پدر خانمش فوت شده! ساعت 8:20 خاله تماس گرفت و گفت پدر همسرش فوت شده! ساعت 9 صبح دایی تماس گرفت و به مادر خانم گفت پسر عموشون فوت شده!

نمیدونم چرا این فامیل مادری با هم هماهنگ نیستند چرا یکی مسئول دادن این خبر به بقیه نیست! در فامیل پدری یکی از عموها و یکی از پسر عموها مسئولیت دادن خبر فوت و خبر بد رو عهده دار هستند و اینجور مواقع یکیشون تماس میگیرند و اطلاع میدند. بر عکس فامیل مادری که یه خبر رو چند نفر میدند!

ساعت 9 از اتاق بیرون اومدم صبحانه خوردم مادر خانم قندش رفته بود بالا دمنوش درست کردم که اروم بشه و توصیه دکتر رو یاد اوری کردم. ساعت 10 خورده ای پدر تماس گرفت و گفت اماده بشید آژانس بگیرید برید بهشت رضوان ( آرامستان بزرگی که خارج شهر قرار داره  و چند سالی میشه تاسیس شده ) جنازه رو اونجا غسل میدند. با آژانس تماس گرفتم که ساعت 11 بیاد دم خونه. آماده شدیم مادر خانم یه ساک کوچیک بست و لباسای حضرت پدر رو هم برداشت ولی من هیچی برنداشتم! به مادر خانم گفتم اگه بخوام بیام باید نازی رو ببرم خونه خواهری گفت بهتره نیای! رفتیم بهشت رضوان. حضرت پدر و برادر اونجا بودند.

دوست حضرت پدر ، پسرعموی مادر خانم ، پدر خانم دایی ، پدر همسر خاله  همشون یک شخص هستند. من بهش میگفتم عمو ، خیلی مهربون و صبور بود. 7 تا فرزند داشت. شهرستان زندگی میکردند. راننده کامیون بود! زمین زعفرون و زیره و باغ پسته و انار داشت. اوضاع زندگیشون خیلی خوب بود. تا اینکه یه روز رفت خون اهدا کرد و بهش گفتند باید بره و آزمایش بده و بعد متوجه شد سرطان خون داره! یکسال بعد افتاد زمین و لگنش شکست و بعد استخونش سیاه شد و متوجه شد سرطان مغز استخون گرفته! و فلج شد. چند تا عمل برای استخون و آپاندیس و کلیه و . انجام داد. عفونت و زخم بستر گرفت. 6 سال تموم بیماری رو تحمل کرد فقط برای بیمارستان و ازدواج بچه هاش از خونه بیرون رفت! فقط باغ انار و خونه موند که بین بچه ها تقسیم کرد. یکی از بچه ها که باردار بود بهش نگفته بودند و حضور نداشت. یکی از بچه ها هم گذاشت رفت و نموند که پدرشو برای اخرین بار ببینه و در تشیع پیکرشم حضور پیدا نکرد. دوتا از دامادها هم همینطور!

عروس عموی مادر خانم کنار من نشسته بود. میگفت نمیدونی چه گلی رو از دست دادم! میگفت عرقاشو پاک میکردم میبوسیدمش! میگفت اب میاوردم کمک میکردم وضو بگیره نماز بخونه. میگفت با این همه درد و بیماری که داشت هر وقت صداش میکردم میگفت جانم یکبار نگفت ها یا چیه! میگفت هنوز مهربون بوده. میگفت سایه سرم رفت تاج سرم رفت میگفت وای رویا به کی بگم که درکم کنه اصلا کی میتونه درک کنه که چه گوهری چه دُری رو از دست دادم! خیلی گریه میکرد خیلی بی قراری میکرد. اعتراف میکنم این اولین باره که جملات اینقدر زیبا و خاص بعد از فوت یکی میشنیدم اونم از زبون همسر اون شخص!

هوا سرد بود! باد میوزید ، قطره های بارون گاهی خودشونو به سر و صورتمون میکوبیدن! از دیدن گریه مردها متنفرم! اینجور جاها مردها راحت گریه میکنند! جهان تبدیل میشه به یک جای ترسناک و نا امن رنجی که مرد نتونه تحمل کنه و اشکشو دربیاره یعنی اوضاع وحشتناک و بی ثباته یعنی باید ترسید! یعنی باید نگران بود! حضرت پدر گریه میکرد! برادر گریه میکرد! جهان تاریک و وحشتناک بود! تجربه تلخ فوت عمو ، پدربزرگ ، عمه جان تکرار شد. ساعات غم انگیز و بدی بود.

از بهشت رضوان رفتیم خونه مامان بزرگ یه تعداد از ماها رفتند شهرستان و یه تعدادمون نرفتیم.من رفتم خونه خواهری و به خواست مادرخانم خواهرزاده هامو برداشتم و رفتیم خونمون. مادرخانم گفت به علت کرونا مراسم تشیع خیلی خلوت بوده و توی خونه هم نمیشده مراسم گرفت و گفتن بیشتر از 50 نفر حق ازدحام ندارید. شب ساعت 1 رسیدند خونه. اگه میدونستم شب برمیگردند منم میرفتم باهاشون.

خواهرزاده هام به شدت پر حرف هستند با اینکه پسر هستند! چهارشنبه خواهری و یکی از بچه هاش اومدن. غروب رفتند و حضرت پدر خواهرزاده هامو شب برد خونشون.

بارون زیاد بارید و هوا خیلی سرد شده بود حضرت پدر خیلی بیرون شهر نمیره. مادر خانم حالش خوب نیست. منم از این همه شلوغی و غم خوب نیستم!


شنبه بچه های خواهری رفتند خونه مادربزرگشون و چون خواهری تنها بوده اومد خونمون. حضرت پدر صبح رفت کارگاه برادر و ظهر برگشت.

ساعت 14 و خورده ای حضرت پدر ، من و خواهری رفتیم بیرون شهر مادر خانم نیومد. خواهری همش دعا میکرد جاده بسته نباشه و بتونیم از شهر بیرون بریم. جاده نیمه باز بود و ماموری نبود. رفتیم باغ فقط چندتا درخت شکوفه داشتند. رودخونه پر از آب بود. یکی از استخرها پر از ماهی گلی بود ماهیای بزرگ با بچه هاشون. هیچی چاقاله بادوم نبود!!! این برف بی موقعه فاتحه باغ رو خونده!

نزدیک غروب برگشتیم. یه بستنی فروشی باز بود تونستیم بستنی بگیریم وای که چقدر دلم تنگ شده بود برای بستنی طرقبه! جاده رو بسته بودند و کلی ماشین ایستاده بودند فقط اونایی که برگه تردد داشتند میتونستند برند طرقبه.

فیلم و عکس گرفتم از باغ و برای دوستم فرستادم کلی خاطره بازی کردیم. یادش بخیر با هم اونجا بودیم و کلی عکس گرفته بودیم. مادر خانم عکس و فیلمارو دید باورش نمیشد رودخونه اینجوری باشه و هنوز شکوفه وجود داشته باشه.

کنار جاده باغ یکی داره عسل تهیه میکنه. کلی کندوی عسل وجود داشت! یاد عسل تازه جنگل شمال افتادم. سگ همسایه نبود!

خبر خوب اینکه همچنان بارون داریم. زیاد بارون میاد. خیلی دوست میدارم. میرم داخل حیاط مادر خانم دعوام میکنه میگه سرما میخوری! مگه میشه بارون بیاد ولی نری زیر بارون؟! باید از بارون لذت برد از بوی بارون از چکیدن قطره های بارون روی صورتت از خیس شدن موهات زیر بارون از لحظه به لحظه بارون باید لذت برد!


فضای مجازی زیاد میچرخم. گاهی یکاری میکنم که خودم از خودم تعجب میکنم!!

اینستاگرام دور دور میزدم که اسم و فامیل یکی بنظرم اشنا اومد رفتم صفحش اما صفحش خصوصی بود. بعد دیدم اِ یه دنبال کننده مشترک داریم دیدم بله ایشون برادر اوشونه همونطوری که داشتم پستای برادرشونو میدیدم دیدم زیر یکیشون نظر گذاشته و بحث علمی صورت گرفته بود از علم و منطقش خوشم اومد چندتا پست دیگه رو نگاه میکردم که دیدم بله اونجا هم نظر گذاشته و به برادرش گفته هر مطلبی رو زود نشر نده و خواسته بود یکی دوتا از پست هارو پاک کنه!  رفتم درخواست دنبال کننده بودن دادم! پیام داد.میخواست بدونه میشناسمش گفتم نه و بعد گفت نمیتونه قبول کنه دنبال کننده باشم گفت اگه میشناسم معرفی کنم اگه نه که هیچ! منم گفتم نمیشناسم. گفت نمیتونه قبول کنه گفتم باشه. یه هفته گذشت پیام داد. این قسمت رو کپی عین همون مکالمه رو میذارم :

گفت : والا من متوجه نمیشم، هی پاک میکنم درخواستتون رو، دوباره هست یا اینستا قاطی کرده یا شما دوباره درخواست میدی

گفتم : سلام نه گفتید نمیخوایند دنبال کنندتون باشم دیگه درخواست ندادم. ولی الان که اینستا اصرار داره تجدید نظر کنید! لطفا

گفت : ( ایموجی خنده ) قشنگ بود خب نمیشناسمتون، لذا شرمنده م

گفتم :یه گوشه میشینم فقط نگاه میکنم گاهی هم لایک میکنم.

گفت : ( ایموجی خنده ) من نمیدونم اگه نمیشناسیم همو که معنی نداره حذابیتی نداره پست های من واسه ت اگر میشناسیم هم خب معرفی کن

گفتم : نمیشناسم

گفت :خب هیچی پس موفق باشی

گفتم : امیدوارم اینستا همچنان اصرار کنه ممنون همچنین.

یعنی خودم به خودم کلی خندیدم! اسکرین شات گرفتم روی اسمشونو خط کشیدم برای دوستم فرستادم میگه باور نمیکنم داری الکی میگی تو همچین کاری نمیکنی! مثل این میمونه وسط مرداد توی جنوب بگی بارون اومده یا بدون اکسیژن کف اقیانوس قدم بزنی و حموم افتاب بگیری ! همینقدر غیر ممکن همینقدر غیر قابل باور! میخندم میگم والا خودمم تعجب میکنم چرا اصرار کردم! میگه من از اینکه جوابشو دادی تعجب کردم چندبار منتتو کشیدم جواب فلانی رو بدی یا فلانی کارت داره جواب بده ولی گفتی بیخیال حالا این خوشبخت کیه؟ این ادم خاص کیه که هم جوابشو دادی هم اصرار کردی! گفتم اینو دیگه مرا بگم گفت چرا جان من بگو کیه؟ گفتم وای زهرای من اگه بدونی کیه حق تیر بارونمو داری حق داری زنده به گورم کنی! اینکه اون کیه خیلی غیر قابل باورتر از مکالممون هست! اسم و مشخصات کلی ادم داد چندتا عکس فرستاد گفتم نه اینا نیست گفت بخدا میدم هکت کنند بدونم این کی بوده گفتم خودشو نمیشناسی ولی از مامانش متنفریم! اسم برادرشو گفت! گفتم نه گفت تنها مادر بداخلاقی که ازش هردومون متنفریم همونه گفتم بچه دیگشه! گفت دستم بهت برسه خودم میکشمت برو دعا کن کرونا بگیری برو دعا کن هواپیما سقوط کنه بیفته روت زنده زنده بسوزی ولی من دستم بهت نرسه! میگه جان من بگو چیزی مصرف کرده بودی اون موقع! سرت به جایی نخورده بوده! بخدا من مطمئنم تو اون موقع خودت نبودی بچه اون ادم و این اصرار و کالمه کار تو نمیتونه باشه! تا روشن شدن هوا با هم حرف زدیم تلگرام و کلی هم ویس فرستاد!


میخواستم بیام بنویسم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود یعنی همه چیز تکراری و یکنواخت بود و خلاصه میشد توی خوردن و خوابیدن و فضای مجازی و نهایت فیلم دیدن! اوضاع که تغییر کرد اومدم بنویسم.

چند روز بارون زیاد داشتیم حضرت پدر خونه نشون بود!

یکشنبه خواهری زادم اومد بعد از دو ماه این خواهرزادمو دیدم دلم براش تنگ شده بود! شب هم موند خونمون. دستبند درست کردن یادم داد منم وانمود کردم بلد نیستم بعدش بهش مروارید صورتی دادم دستبند درست کرد.

دوشنبه خانواده دایی برگشتند و دایی رفت خونشون! دایی سر به سر خاله گذاشته بود و گفته بود شمال هست خاله به شدت نگران شده بود بخاطر کرونا! بلاخره بعد از حدود یک ماه از خونه بیرون رفتم. بعد از رفتن دایی من با حضرت پدر رفتیم کارگاه برادر. پشت کارگاه یه گله کوچیک از گوسفند وجود داره و چندتا بره تازه متولد شده بینشون بود! یکیشون کاملا سفید بود و یک لکه قهوه ای روی بینیش داشت. خیلی دوستش میداشتم کلی هم به حضرت پدر اصرار کردم اونو بخریم ولی طبق معمول مخالفت کرد! خب من حیوونارو خیلی دوست دارم این نامردیه!

یه سگی هست که کنار کارگاه برادر زندگی میکنه گاهی براش غذا میبرم تا منو میبینه خودشو لوس میکنه منم نوازشش میکنم. زنجیرشو باز کرد و اومد پیشم صاحبش اومد تعجب کرد سه بار بستنش خودشو باز میکرد میومد. این برای یه سگ نگهبان به شدت بد هست امیدوارم براش دردسر درست نکرده باشم.

بعد از اونجا رفتیم خونه مادرخانم حضرت برادر و برادرزادمو دیدیم به شدت لاغر شده بود و کمی تب داشت. استخرا گویا باز شدند خانم برادر رفته بود استخر و بچه رو پیش مامانش گذاشته بود.

سشنبه مادر خانم هم از خونه بیرون اومد بعد از یک ماه و نیم! حضرت پدر برای برادر نفت گرفت و رفتیم کارگاه برادر من و مادر خانم وزن کردیم مادر خانم لاغر شده بود من 3 کیلو اضاف کردم! بعد خونه مامان بزرگ ناهار خوردیم و یکم موندیم و بعد از ظهر رفتیم خونه خواهری ، خواهرزاده ها هر چقدر سئوال درسی داشتن پرسیدن یکم لباس و اسباب بازی جدید نشونم دادند یکم بازی کردیم باباشون اومد. مارو دید تعجب کرد! بعد رفتیم خونه برادر. بچش بیمار بود شدید سرماخورده بود! کلی هم بی ادب شده بود. اوضاع مالی برادر خوب نبود چند روز کارگاه رو تعطیل کرده بودند و هوا هم سرد شده کار نداشت! اخر شب برگشتیم خونه.

چهارشنبه صبح بیدار شدم برف میبارید! حضرت پدر نگران بود! از یه طرف دلبری و زیبایی برف از یه طرف نگرانی پدر باعث شد چشممون به اسمون خیره بمونه باکلی احساسات متغییر! طفلی کشاورزا! طفلی باغدارا! طفلی صیادا! هر چیزی یه موقعی داره از وقتش که بگذره نه تنها خوشحالت نمیکنه بلکه حس بدی بهت دست میده و سر درگم میشی از چیزایی که درک نمیکنی! چهار شنبه شب همسر خاله با حضرت پدر تماس گرفت برای باغشون حضرت پدر گفت میاد.

پنجشنبه صبح حضرت پدر با ایشون تماس گرفت و هماهنگ کرد که بره همسر خاله گفت همه بریم ولی مادر خانم گفت نمیاد چون هنوز از سشنبه خسته هست و حالش مساعد نیست بعد خاله تماس گرفت و اصرار کرد بازم مادر خانم گفت نه! من و حضرت پدر رفتیم خاله منو دید تعجب کرد و خوشحال شد گفت اگه ناراحت نمیشی بریم باغ بجای اینکه توی خونه بشینیم گفتم بریم ( نگفتم من فقط برای دیدن باغ اومدم) نزدیک شهر بود. ابتدای روستای همسرش. رفتیم داخل ولی باغ نبود که! ویلا بود. دو طرف درخت کاشته شده بود از هر میوه ای دو سه تا درخت بود. یه راه وسط بود کلی گل کاشته بودند یک استخر بود و یک خونه 130 متری شیک. همسر خاله برعکس حضرت پدر به ظاهر رسیدگی میکنه و شیک بودن و چشم نواز بودن براش مهمه! بنظرم این یک مزیت محسوب میشه. از ویلاشون خوشم اومد. کل مساحت زمین 1250 متر بود! اخه کی به 1000 متر میگه باغ! چرا با تصورات ادم بازی میکنند اخه! وقتی کارشون تموم شد رفتیم برگشتیم شهر رفتیم خونه خاله ناهار موندیم . خاله دستپخت خیلی خوبی داره! دختر خاله کلاس طراحی میرفته چندتا از کاراشو نشونم داد. بعد از ظهر رفتیم خونمون.

 


به شدت احساس خستگی دارم یکم کسلم و صبح ها تب دارم. سردرد همیشگی هم سرجاشه.

خانم برادر دوتا عکس به شدت قدیمی از یه سیزده بدر خیلی دور فرستاد! بنظرم خونه عمه یا عمو بوده که اون عکسارو فرستاده! در زمان های قدیم ( زمانی که پدر بزرگ زنده بودند. ) همه در باغ ایشون جمع میشدیم کلی بازی میکردیم سر و صدا میکردیم میون جوی اب بازی میکردم روی درختای پر شکوفه میرفتیم تاب میبستیم و دخترا تاب بازی میکردیم و پسرا توی استخرا شنا میکردند. چای اتیشی و دمنوش ریشه پونه مینوشیدیم و بعد از ظهرای سیزده بدرها عمه جان ( فوت شدند. ) آش سیزده میپزید و غروب آش رو میخوردیم و بعد بر میگشتیم خونه هامون! اون دوتا عکس توی خونه باغ پدر بزرگ سر سفره موقع خوردن اش سیزده بدر بود و من روسری که پدر بزرگ سوغات آورده بود سرم بود همه دخترا توی عکس چادر داشتند فقط من مانتو پوشیده بودم. کاش میشد برگشت به همون زمان که توی ایوون کنار پدر بزرگ بالای جوی آب میشستم و پدر بزرگ از جیبش یه شکلات بیرون میاورد ( به همه بچه ها شکلات میداد فرقی نمیکرد کجا باشه کی باشه فقط کافی بود بچه باشه تا شکلات بهشون بده) و بهم میداد دستای کوچولومو میگرفت و میگفت تو کار نکن حیف دستات اخه مادر ( گاهی بهم میگفت مادر با اینکه اصلا شبیه مادرش نبوده بودم ) گاهی هم که براش چای میبردم مچ دستمو میگرفت میگفت بشین میشستم کنارش میگفت خیلی لاغری نگاه مج دستتو تو کار نکن. میشستم کنارش چای مینوشید. حرفاش کاراش جوری بود که حس خوبی به خودم میداشتم. چقدر دلم براش تنگ شده مهربون ترین پدر بزرگ دنیا بود!

مادر خانم همچنان بیمار هست. دایی با حضرت پدر صبح میرند بیرون شهر و شب میاند. صبح زود میرند چون بعد جاده بسته میشه.

طبقه بالا خالیه گاهی میرم بالا و پشت پنجره اشپزخونه می ایستم و به بیرون خیره میشم. دلم میخواد طبقه بالای یه برج زندگی کنم.

دوستم هر روز در مورد جمال حرف میزنه و هر شب چندتا پسر معرفی میکنه میگم دنبال جماله بگرد دوتا دختر معرفی کن! میگه نه باید به فکر ازدواج باشی یه جمال پیدا کن باهاش حرف بزن که اخرش باهاش ازدواج کنی. میگم بیخیال یه جماله پیدا کن که امید و انگیزه بده که تهش با هم دوست بشیم. میگه ترشی خانم میشی میگم ترشی که خوبه خوشمزست! 

حوصلم سر رفته و دلم گرفته دوست دارم برم بیرون قدم بزنم!

بارون میاد دیروز بعد از ظهر و امروز.


وقتی متن پست قبلی رو برای دوستم ارسال کردم براش نوشتم کاش منم یه جمال داشتم! یه مدت گذشت تا دیشب که دوستم پیام داد و گفت جمالتو پیدا کردی؟! خندیدم گفتم نه! خلاصه از چند دقیقه بامداد تا 4 صبح صحبت کردیم میخواست جمل برام پیدا کنه ولی هیچکس نبود! تهش گفتم خودت جمال شو خندید گفت نه باید یکی باشه که روت تاثیر بذاره من تاثیر گذار نیستم! گفت تا اخر هفته یه جمال پیدا کنم! بعد از ظهر پیام داد گفت یه لیست از ادمایی که فکر میکنم میتونند جمال باشند تهیه کنم که امشب بررسی کنیم! گفتم عامو دلت خوشه هیچکس نیست! گفت بگرد پیدا میکنی.

نیازمندیها : به یک جمال نیازمندم!

ساعت 4 صبح خداحافظی کردیم یکم بعدش خوابیدم و صبح ساعت 6:30 تلفن همراه مادر خانم زنگ خورد ساعت 7 خواهری و همسرش با حلیم و نان و نوشابه تشریف اوردند! سر و صدای شدید و بلند حرف زدن نازی رو ترسوند تا ارومش کردم و اماده شدم از اتاق بیرون رفتم شد 7:20 که اخرای صبحانشون بود! این دومین جمعه هست که صبحانه رو بدون من میخورند!! ( صبحانه وعده غذایی مورد علاقه منه! ) امروز تولد همسر خواهری بود ساعت 8 رفتند. 

مادر خانم بیماره امروز حالش خوب نبود اگه اوضاع کرونا نبود حتما میرفتیم بیمارستان! از ساعت 12 تا به شدت سخت گذشت! کاش منم کرونا بگیرم و زندگی لعنتیم تموم بشه!


چند روز بارون داشتیم هوا عالییییییییییییییییی بود!

جمعه بعد از ظهر خواهری و برادر اومدند شب هم اون یکی خواهری اومد دایی هم تنها اومد. مثلا کرونا اومده دست و روبوسی خبری نبود چجوری خودشونو توجیح میکنند! اخر شب همه رفتند جز دایی خانوادش رفتند شهرستان جاده بسته شده نه اونا میتونند برگردند نه ایشون میتونه بره.

ماهی گلی مون مرد!

صبح رفته بودم توی حیاط دیدم یه چیزایی توی حیاطند دقت کردم دیدم کرم خاکی هستند! باغچمون پر از کرم بود حضرت پدر که رسیدگی نکرد اینقدر بارون اومد که منافذ خاک بسته شد کرمها برای اینکه خفه نشند از باغچه بیرون اومده بودند! یه نایلون کوچیک کرم جمع کردم و با زباله ها گذاشتیم دم در! حیاط شبیه این فیل ترسناکا شده بود خصوصا با جیغ زدن مادر خانم بهش میگم والا این کرما نمیخورنت توی شکمشون جا نمیشی میگه نمیترسم که چندشند! میخندم میگم جیغ از ترسه نه چندش!

حضرت پدر سختشه توی خونه بمونه بارون میاد نمیتونه بره بیرون شهر برای همین به بهانه های مختلف از خونه بیرون میره و گوش نمیکنه!

دختر عمه حضرت پدر فوت شد! یه خانم 70-80 ساله که بهمن ماه بیمارستان بستری بود پزشکا جوابش کرده بودند توی خونه ازش مراقبت میشد امروز سومش هست! حضرت پدر رفت تشیع جنازه گفت توی حیاط منزلش شستنش ( خونشون شاندیز بود) گفت تعداد کمی اومده بودند خاکسپاری به دلیل بسته بودن مساجد مراسم توی منزل برگذار میشه اونم با جمعیت کم و فقط بعد از ظهرا!! دختر عمه حضرت پدر میشه خاله بزرگ ( خاله پدر ) خانم برادر ، برادر رفته بودند تعزیت. خانومش گفت چقدر اوضاع اسفناک بوده! گفت اینقدر مراسم خلوت بوده که احساس میکردی یه دورهمی خانوادگیه دلش برای تنهایی و غربت خاله بزرگش سوخته بود! بعلت بسته بودن جاده حضرت پدر نتونسته توی مراسما شرکت کنه. اگه در اوضاع کرونا نبودیم مراسم شلوغی میشد و کل اقوام رو میدیدم.

ایفون خود به خود زنگ میزنه! تماس گرفتیم گفتند بخاطر بارون هست! قبلا اینجوری نبود! 

سیمای تلفن رو یدند همسایه ها با مخابرات تماس گرفتند قرار شده بعد از تعطیلات بیان سیمکشی انجام بدند.

دایی به شدت حوصلش سر رفته! کتابخونه ( کتابخونه خودم رو نه!) رو بهش نشون میدم ولی گویا علاقه ای به کتابخوندن نداره. پیشنهاد قلم کاغذ میدم برای نوشتم برای نقاشی ولی خوشش نیومد! پیشنهاد فیلم دادم خوشش اومد ولی فیلم کمدی دوست داشت که نداشتم فلش گرفت رفت فیلم گرفت سه نفری نگاه میکنند!

حضرت پدر و مادر خانم شبا تلفن بازی میکنند!!!به کرمان ، تهران ، شمال ( مازندارن و گیلان ) ، طرقبه و شاندیز ، تربت حیدریه و نیشابور و مشهد تماس میگیرند و حال اقوام رو میپرسند! حتی حال اونایی که سالی یکبار یا دوبار در مراسمای بزرگ و کلی رویت میشند رو هم پرسیدند! شماره لندن و عراق رو هم گرفتند!!! میگم بیخیال دیگه تا این حد هم خوب نیست سال نو رو تبریک بگید! به حضرت پدر میگم بخاطر بارون چند روز خونه موندی فقط مونده به اون دنیا زنگ بزنی! میخنده میگه کاش میشد. مادر خانم بغض میکنه میگه نشد به ارامستانها سر بزنیم! 

دلتنگی حس غریبیه که توی تنهایی بیشتر خودشو نمایان میکنه! گفتند داروی دل چیست؟ گفت از مردمان دور بودن!

برای منکه اوضاع تغییری نکرده گاهی کتاب گاهی فیلم گاهی خواب گاهی نوشتن و این روزا بیشتر صحبت تلفنی و چت تلگرامی با دوستای قرنطینه ای! چقدر بدِ که بلد نیستیم خودمونو سرگرم کنیم چقدر بدِ که ادمارو برای سرگرمی استفاده میکنیم! یکی میگفت حتی با اونایی که خیلی وقته ندیده و کاری بهشون نداشته هم هم صحبت شده! یعنی یکیو بذاری کنار بعد توی این شرایط بری سراغش! چقدر ناراحت کننده و مزخرفه اینکار! شاید الان بقیه حال منو درک کنند که میگم نیاز به سرگرمی دارم و دلم یکار پاره وقت جهت سرگرمی میخواد یعنی چی!

نازی سابق اصغر ننه فعلی کلمه جدید یاد نمیگیره به علت اینکه من زیاد باهاش حرف نمیزنم چون خسته میشم! از خرابکاریاش از خودش عکس میگیرم گاهی هم فیلم. عقاب کوچکم پرواز میکنه و چند دور توی هال میچرخه خسته که میشه روی سرم میشینه. براش جلیقه پرواز درست کردم و بردمش توی حیاط با اون پاهای کوچولوش توی حیاط یکم قدم زد بعد پرواز کرد نشست روی شونمبه باغچه نزدیک نشد! کلی هم جیغ زد از حیاط خوشش نمیاد!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

منتظران ظهور روشنگری