محل تبلیغات شما

دوشنبه نزدیک ظهر مامان بزرگ تماس گرفت و گفت پسر عموی مادر خانم رو آوردند مشهد و بیمارستان بستری هست و حالش خوب نیست و پسر بزرگش گفته به مادر خانم بگند که بره دیدنش ، مامان بزرگ گفت اگه میخوایند برید دیدنش اما مادر خانم نره بهتره بخاطر کرونا و الوده بودن محیط بیمارستان. مادر خانم چیزی به حضرت پدر نگفت و به منم گفت چیزی نگم و اصرار منم فایده نداشت. مادر خانم بیمار هست اما دیدن پسر عمویی که دار فوت میشه و پسرش خواسته که مادرخانم برای خداحافظی به دیدنش بره بنظرم مهم بود.

کسی چه میدونه موقع مرگ چه خواسته ای میتونه داشته باشه وگرنه قبلش اونو انجام میداد! اخرین درخواستها رو مگه میشه راحت رد کرد مگه میشه یه گوشه از ذهنت نمونه و روحتو آزار نده!

سشنبه صبح ساعت 7 تلفن زنگ خورد معمولا اون ساعت برای کارهای مهم یا خبرهای بد تماس گرفته میشه با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ولی از جام ت نخوردم. از صحبتهای مادر خانم شنیدم که میگفت کی؟ . خدا بیامرزش . راحت شد . مادر خانم با حضرت پدر تماس گرفت و گفت دوستش فوت کرده! ساعت 8 صبح دایی تماس گرفت و گفت پدر خانمش فوت شده! ساعت 8:20 خاله تماس گرفت و گفت پدر همسرش فوت شده! ساعت 9 صبح دایی تماس گرفت و به مادر خانم گفت پسر عموشون فوت شده!

نمیدونم چرا این فامیل مادری با هم هماهنگ نیستند چرا یکی مسئول دادن این خبر به بقیه نیست! در فامیل پدری یکی از عموها و یکی از پسر عموها مسئولیت دادن خبر فوت و خبر بد رو عهده دار هستند و اینجور مواقع یکیشون تماس میگیرند و اطلاع میدند. بر عکس فامیل مادری که یه خبر رو چند نفر میدند!

ساعت 9 از اتاق بیرون اومدم صبحانه خوردم مادر خانم قندش رفته بود بالا دمنوش درست کردم که اروم بشه و توصیه دکتر رو یاد اوری کردم. ساعت 10 خورده ای پدر تماس گرفت و گفت اماده بشید آژانس بگیرید برید بهشت رضوان ( آرامستان بزرگی که خارج شهر قرار داره  و چند سالی میشه تاسیس شده ) جنازه رو اونجا غسل میدند. با آژانس تماس گرفتم که ساعت 11 بیاد دم خونه. آماده شدیم مادر خانم یه ساک کوچیک بست و لباسای حضرت پدر رو هم برداشت ولی من هیچی برنداشتم! به مادر خانم گفتم اگه بخوام بیام باید نازی رو ببرم خونه خواهری گفت بهتره نیای! رفتیم بهشت رضوان. حضرت پدر و برادر اونجا بودند.

دوست حضرت پدر ، پسرعموی مادر خانم ، پدر خانم دایی ، پدر همسر خاله  همشون یک شخص هستند. من بهش میگفتم عمو ، خیلی مهربون و صبور بود. 7 تا فرزند داشت. شهرستان زندگی میکردند. راننده کامیون بود! زمین زعفرون و زیره و باغ پسته و انار داشت. اوضاع زندگیشون خیلی خوب بود. تا اینکه یه روز رفت خون اهدا کرد و بهش گفتند باید بره و آزمایش بده و بعد متوجه شد سرطان خون داره! یکسال بعد افتاد زمین و لگنش شکست و بعد استخونش سیاه شد و متوجه شد سرطان مغز استخون گرفته! و فلج شد. چند تا عمل برای استخون و آپاندیس و کلیه و . انجام داد. عفونت و زخم بستر گرفت. 6 سال تموم بیماری رو تحمل کرد فقط برای بیمارستان و ازدواج بچه هاش از خونه بیرون رفت! فقط باغ انار و خونه موند که بین بچه ها تقسیم کرد. یکی از بچه ها که باردار بود بهش نگفته بودند و حضور نداشت. یکی از بچه ها هم گذاشت رفت و نموند که پدرشو برای اخرین بار ببینه و در تشیع پیکرشم حضور پیدا نکرد. دوتا از دامادها هم همینطور!

عروس عموی مادر خانم کنار من نشسته بود. میگفت نمیدونی چه گلی رو از دست دادم! میگفت عرقاشو پاک میکردم میبوسیدمش! میگفت اب میاوردم کمک میکردم وضو بگیره نماز بخونه. میگفت با این همه درد و بیماری که داشت هر وقت صداش میکردم میگفت جانم یکبار نگفت ها یا چیه! میگفت هنوز مهربون بوده. میگفت سایه سرم رفت تاج سرم رفت میگفت وای رویا به کی بگم که درکم کنه اصلا کی میتونه درک کنه که چه گوهری چه دُری رو از دست دادم! خیلی گریه میکرد خیلی بی قراری میکرد. اعتراف میکنم این اولین باره که جملات اینقدر زیبا و خاص بعد از فوت یکی میشنیدم اونم از زبون همسر اون شخص!

هوا سرد بود! باد میوزید ، قطره های بارون گاهی خودشونو به سر و صورتمون میکوبیدن! از دیدن گریه مردها متنفرم! اینجور جاها مردها راحت گریه میکنند! جهان تبدیل میشه به یک جای ترسناک و نا امن رنجی که مرد نتونه تحمل کنه و اشکشو دربیاره یعنی اوضاع وحشتناک و بی ثباته یعنی باید ترسید! یعنی باید نگران بود! حضرت پدر گریه میکرد! برادر گریه میکرد! جهان تاریک و وحشتناک بود! تجربه تلخ فوت عمو ، پدربزرگ ، عمه جان تکرار شد. ساعات غم انگیز و بدی بود.

از بهشت رضوان رفتیم خونه مامان بزرگ یه تعداد از ماها رفتند شهرستان و یه تعدادمون نرفتیم.من رفتم خونه خواهری و به خواست مادرخانم خواهرزاده هامو برداشتم و رفتیم خونمون. مادرخانم گفت به علت کرونا مراسم تشیع خیلی خلوت بوده و توی خونه هم نمیشده مراسم گرفت و گفتن بیشتر از 50 نفر حق ازدحام ندارید. شب ساعت 1 رسیدند خونه. اگه میدونستم شب برمیگردند منم میرفتم باهاشون.

خواهرزاده هام به شدت پر حرف هستند با اینکه پسر هستند! چهارشنبه خواهری و یکی از بچه هاش اومدن. غروب رفتند و حضرت پدر خواهرزاده هامو شب برد خونشون.

بارون زیاد بارید و هوا خیلی سرد شده بود حضرت پدر خیلی بیرون شهر نمیره. مادر خانم حالش خوب نیست. منم از این همه شلوغی و غم خوب نیستم!

هزار و سیصد و سی و شش شب

هزار و سیصد و سی پنج شب

هزار و سیصد و سی و چهار شب

خانم ,مادر ,پدر ,رو ,ساعت ,میگفت ,مادر خانم ,حضرت پدر ,گرفت و ,تماس گرفت ,یکی از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روحانی کاروان