محل تبلیغات شما

میخواستم بیام بنویسم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود یعنی همه چیز تکراری و یکنواخت بود و خلاصه میشد توی خوردن و خوابیدن و فضای مجازی و نهایت فیلم دیدن! اوضاع که تغییر کرد اومدم بنویسم.

چند روز بارون زیاد داشتیم حضرت پدر خونه نشون بود!

یکشنبه خواهری زادم اومد بعد از دو ماه این خواهرزادمو دیدم دلم براش تنگ شده بود! شب هم موند خونمون. دستبند درست کردن یادم داد منم وانمود کردم بلد نیستم بعدش بهش مروارید صورتی دادم دستبند درست کرد.

دوشنبه خانواده دایی برگشتند و دایی رفت خونشون! دایی سر به سر خاله گذاشته بود و گفته بود شمال هست خاله به شدت نگران شده بود بخاطر کرونا! بلاخره بعد از حدود یک ماه از خونه بیرون رفتم. بعد از رفتن دایی من با حضرت پدر رفتیم کارگاه برادر. پشت کارگاه یه گله کوچیک از گوسفند وجود داره و چندتا بره تازه متولد شده بینشون بود! یکیشون کاملا سفید بود و یک لکه قهوه ای روی بینیش داشت. خیلی دوستش میداشتم کلی هم به حضرت پدر اصرار کردم اونو بخریم ولی طبق معمول مخالفت کرد! خب من حیوونارو خیلی دوست دارم این نامردیه!

یه سگی هست که کنار کارگاه برادر زندگی میکنه گاهی براش غذا میبرم تا منو میبینه خودشو لوس میکنه منم نوازشش میکنم. زنجیرشو باز کرد و اومد پیشم صاحبش اومد تعجب کرد سه بار بستنش خودشو باز میکرد میومد. این برای یه سگ نگهبان به شدت بد هست امیدوارم براش دردسر درست نکرده باشم.

بعد از اونجا رفتیم خونه مادرخانم حضرت برادر و برادرزادمو دیدیم به شدت لاغر شده بود و کمی تب داشت. استخرا گویا باز شدند خانم برادر رفته بود استخر و بچه رو پیش مامانش گذاشته بود.

سشنبه مادر خانم هم از خونه بیرون اومد بعد از یک ماه و نیم! حضرت پدر برای برادر نفت گرفت و رفتیم کارگاه برادر من و مادر خانم وزن کردیم مادر خانم لاغر شده بود من 3 کیلو اضاف کردم! بعد خونه مامان بزرگ ناهار خوردیم و یکم موندیم و بعد از ظهر رفتیم خونه خواهری ، خواهرزاده ها هر چقدر سئوال درسی داشتن پرسیدن یکم لباس و اسباب بازی جدید نشونم دادند یکم بازی کردیم باباشون اومد. مارو دید تعجب کرد! بعد رفتیم خونه برادر. بچش بیمار بود شدید سرماخورده بود! کلی هم بی ادب شده بود. اوضاع مالی برادر خوب نبود چند روز کارگاه رو تعطیل کرده بودند و هوا هم سرد شده کار نداشت! اخر شب برگشتیم خونه.

چهارشنبه صبح بیدار شدم برف میبارید! حضرت پدر نگران بود! از یه طرف دلبری و زیبایی برف از یه طرف نگرانی پدر باعث شد چشممون به اسمون خیره بمونه باکلی احساسات متغییر! طفلی کشاورزا! طفلی باغدارا! طفلی صیادا! هر چیزی یه موقعی داره از وقتش که بگذره نه تنها خوشحالت نمیکنه بلکه حس بدی بهت دست میده و سر درگم میشی از چیزایی که درک نمیکنی! چهار شنبه شب همسر خاله با حضرت پدر تماس گرفت برای باغشون حضرت پدر گفت میاد.

پنجشنبه صبح حضرت پدر با ایشون تماس گرفت و هماهنگ کرد که بره همسر خاله گفت همه بریم ولی مادر خانم گفت نمیاد چون هنوز از سشنبه خسته هست و حالش مساعد نیست بعد خاله تماس گرفت و اصرار کرد بازم مادر خانم گفت نه! من و حضرت پدر رفتیم خاله منو دید تعجب کرد و خوشحال شد گفت اگه ناراحت نمیشی بریم باغ بجای اینکه توی خونه بشینیم گفتم بریم ( نگفتم من فقط برای دیدن باغ اومدم) نزدیک شهر بود. ابتدای روستای همسرش. رفتیم داخل ولی باغ نبود که! ویلا بود. دو طرف درخت کاشته شده بود از هر میوه ای دو سه تا درخت بود. یه راه وسط بود کلی گل کاشته بودند یک استخر بود و یک خونه 130 متری شیک. همسر خاله برعکس حضرت پدر به ظاهر رسیدگی میکنه و شیک بودن و چشم نواز بودن براش مهمه! بنظرم این یک مزیت محسوب میشه. از ویلاشون خوشم اومد. کل مساحت زمین 1250 متر بود! اخه کی به 1000 متر میگه باغ! چرا با تصورات ادم بازی میکنند اخه! وقتی کارشون تموم شد رفتیم برگشتیم شهر رفتیم خونه خاله ناهار موندیم . خاله دستپخت خیلی خوبی داره! دختر خاله کلاس طراحی میرفته چندتا از کاراشو نشونم داد. بعد از ظهر رفتیم خونمون.

 

هزار و سیصد و سی و شش شب

هزار و سیصد و سی پنج شب

هزار و سیصد و سی و چهار شب

حضرت ,پدر ,خونه ,رفتیم ,برادر ,یه ,حضرت پدر ,بعد از ,بود و ,شده بود ,مادر خانم ,رفتیم کارگاه برادر

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها